یسناجونیسناجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

براي دخترم يسنا

بدون عنوان

سلام بعده یه مدت طولانی دوباره اومدم تا شیرینی های تورو اینجا بنویسم و ثبتش کنم. اینقد مشغله های زندگی زیاد شده که اصلا وقت واسه اینکارا نمیمونه...همینطور برنامه ها ی جدی مثله اینستا غیره بلاگفارو جایگزین خودش کرده. این روزا مصادف شده با ماه مبارک رمضان.و یسنا هم پا به پای ما تا سحر بیداره همچنان مشغوله... تقریبا تمام کلماتو میتونی ادا کنی...البته شیرین تر و دلنشین تر.تمام شعرا و ترانه هارو کافیه دو سه بار گوش کنی بار چهارم خودت دستوپا شکسته میتونی بخونی... بعضی از فعل ها رو خیلی جالب میگی..مثلا وقتی میخای بگی بستم  به اولش یه ب اضافه میکنی  میشه ببستم.یا گاهی اوقات که در خواست آب یا غذایی از من داری به جای اینکه بگی...
20 خرداد 1395

فرزند دلبندم، دوستت دارم

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن. یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدم...
17 تير 1394

سفرنامه سمنان به روایت تصویر

پارک آبشار نزدیکای خونه مهدی جون اینا... وقتی کودک درون انسان بیدادکنه این بلا سره وسیله های پارک میاد.... این سرسره هارو وقتی سوار میشدی جریان الکتریسیته دریافت میکردی ازش...موهای سرت سیخ میشد.تازشم وقتی میومدیم بغلت کنیم که دوباره سوار شی برق میگرفتتمون.... امامزاده یحیی واقع در بازار قدیمی سمنان... دایی احمدو مهدی و یسنا در امامزاده یحیی یهوییی.... این عکس خوشگل هم داره میگه یسنا مشغول کندن گل هاس.... گلهارو پرپر میکرده و  به نگهبان اونجا میداد....عجباااااا......نگهبانه هم یه ماشالا گفت و بر دستان کوچکت بوسه زد....  اصلا یه جا بند نمیشدی که ازت عکس بندازم.....
26 خرداد 1394

بدون عنوان

یسنا به صورت کاملا حرفه ای  داره کلاهشو برمیداره... ساعات بیکاری یسنا اینجوری میگذره... یسنا+دوربین   یسنا با عمو جون علی مشغول دالی کردن یسنا و عمو جونش یهویییییی...   عکسای یه روز جمعه تو شالیزار بابابزرگ   ...
25 خرداد 1394

رازو نیاز یسنا

سلام به همگی.... این عکسا نیاز به توضیح نداره دیگه.... هر کاری که انجام میدم تقلید میکنه..... این چادر زیبارو عمه جونش واسش دوخته.... ممنون عمه جونش فدات ...
9 خرداد 1394

بدون عنوان

عکسای زیر مربوط میشه به خونه خاله باباجواد...به مناسبت آش دندون پزون محمد ،نوه خاله بابایی.... خونه که چه عرض کنم....فضای سبزیه واسه خودش.... ماهم از فرصت استفاده نموده و عکسای فتوژنیک گرفتیم....کلا مارو ول کنن ...با دوربین گیرمون میارن...هه   اینم یه نمایی از مهربان رود رستمکلادر یک روز بهاری منو یسنا و باباییش یهویی البته منو بابایی پشت صحنه فعالیت میکردیم... ...
8 ارديبهشت 1394