یسناجونیسناجون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

براي دخترم يسنا

رفتن یسنا جون به جشن تولد

دو روز قبل یعنی روز جمعه ١٢/١١/٩٢روزی بود که یسنا طلا به تولد پسر عمه هاش یعنی آقا محمد و آقا رضا رفت.همه ی بچه ها رو سرشون کلاه تولد گذاشته بودند.به عمه جون زینب یسنا گفتم پس کلاه دخترم کجاس؟؟؟؟؟از این قرار واسه دخترم کنار گذاشته بود عمه جونش. اینم عکس از دخترم با کلاهش   ...
17 بهمن 1392

یسنا جون با کلاه آقا طاها

یسنا مامان !!!!!!!!1فدات بشم چقد سبزو زرد بهت میاد....گووووووووووودو ،کلاه آقا طاها رو گذاشتم روسرت وقتی هم از سرت گرفتم اینجوری نگاش کردی.......... خودت یه عالمه کلاه بافتنی داری مامان............بازم میخای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     ...
17 بهمن 1392

هدیه ی خدا

سلام به همه... بعد از مدتی بالاخره تونستم بیام و پست جدید بزارم...به خاطر مشکلات زایمان ودوران نقاهتش و همچنین قطع نت نتونستم بیام. و بالاخره دخترم پاتو این دنیا گذاشت وهمه رو خوشحال کرد.و من ممنونم از خدایی که همچین فرشته ی کوچولوی نازی رو به من(مامان یسنا)و باباش هدیه داد. در حال حاضر دخترم خواب هستن و من با خیال جمع دارم تایپ میکنم. ...
1 دی 1392

29هفته و 3روز

سلام عروسک مامانی و بابایی... الان تو هفته ی 30 بارداریم.نمی دونی چه بلایی سر مامانیت اومده.تمام دستو پاهام قرمز شده و با خارش شدید همراهه.از بس خاروندمشون زخم شده. دارو هم افاقه نمی کنه...شنیدم خارش بارداریه...اونم بعد از زایمان رفع میشه... اشکال نداره تحمل می کنم بخاطر دخترم... الان که دارم تایپ میکنم دخترم اینجوری به شکمم ضربه میزنه.... آخ فداش بشم... مادر جونم الان 3روزه که رفته مشهد...خوشبحالش...زنگ که زدم بهم گفت انشالا سال دیگه با دخترتون بیاینوبعدشم یه عالمه واسه دخترم سوغاتی گرفته...دسته گلش درد نکنه.... زحمت کشیده... دخترم ایشالا صحیح و سالم به دنیا بیای و از وسایلت به خوشی...
1 دی 1392

17/6/92.هفته 29

سلام مامانی؛ سلام دخترک نازم؛ سلام عسل مامان؛ چه خبرا؟ توپول موپول شدی یا نه؟ من که دیگه دارم توی آسمونا سیر میکنم از لذت بی پایانی که حرکاتت بهم هدیه میده. ساعت ها میشینم و زل میزنم به شکمم و هی تو وول میزنی و هی من کیف میکنم، هی باز تو وول میزنی و هی باز من کیف میکنم. ای خدا...خوابیدن، خوابیدن، خوابیدن... چه آرزوی دور از دسترسی به نظر میاد. دیشب خودت شاهد بودی که من سر ساعت 1 و سر ساعت 2 و سر ساعت 3 و سر ساعت 4 و سر ساعت 5 بصورت کاملن دقیق و منظم، پاشدم رفتم دستشویی و بقیه ش هم فقط داشتم مدل خوابیدنم رو عوض میکردم و با حسرت در جستجوی یک مدلی بودم که بشه باهاش خوابید. بالاخره بعد از نماز درست و حسابی خوابم برد.همش فدای سرت ن...
23 شهريور 1392